دلنوشته های یک شبگرد

ساخت وبلاگ
زمان...این واژه لعنتی...قرار بود همه چیو خوب کنه پس چرا فقط دردش داره بیشتر میشه؟

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : زمان, نویسنده : cnovellasa بازدید : 8 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 15:38

کم کم داره میشه یک سال...بدترین سالی که تا حالا داشتم...هر روز بدتر از دیروز...مگه نمیگین زمان همه چیو حل میکنه؟

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند 
 
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام 
 
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم 

#نیما_یوشیج


برچسب‌ها: غم, عشق, نیما, شعر نو دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : احساسات,مداوم, نویسنده : cnovellasa بازدید : 7 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 15:38

حس بد اینه که داری منفجر میشی از حرفایی که دوست داری با همه وجود اونا رو داد بزنی ولی بخاطر اینکه اوضاع به هم نریزه مجبوری دهنتو ببندی...حس بد اینه که نمیتونی حس بدتو به بقیه نشون بدی.

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : ps of sweden, نویسنده : cnovellasa بازدید : 23 تاريخ : جمعه 14 آبان 1395 ساعت: 22:06

دردم شده مثل زخمی که عفونتش به استخون رسیده ولی روش خوب شده...از بیرون هیچی معلوم نیست ولی... 

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : دردشتي,دردشة,درد,درد معده,دردشة عراقنا,درد پاشنه پا,درد قفسه,درد دل,درد کف پا,دردسرهای عظیم, نویسنده : cnovellasa بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 17:15

تموم شده...به هر حال تموم شده و کاری از کسی بر نمیاد...اینجور وقتا آدما تازه میفهمن واقعا حسشون چقدر واقعی بوده ...بعضیا راحت و زود فراموش میکنن بعضیام نمیتونن...بعضیا دیگه نمیتونن آدم سابق باشن دیگه نمیتونن واقعا بخندن دیگه حتی نمیتونن به خوب شدن فکر کنن چون انقدر اون روزای قدیم خوب بوده که الان غصه هاشم شیرینه. چشمای من تار شده بعد تو میخوام با این تاریکیا جور شم وقتی نمیتونم تو رو ببینم  برام مهم نیست بزار کور شم     تو گوشم از روزای بهتر میگن  نمیدونم که از چی دم میزنن من این حال خرابمو دوست دارم دکترا حالمو بهم میزنن   بخشی از ترانه مسعود آرمان دلنوشته های یک شبگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 49 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21

دیشب یکم بوی بارون حس کردم....مثل پارسال پاییز...صد کیلومتر راه رفتم تا رسیدم به دانشگاهش که سورپرایزش کنم ولی خب اونروز خواب مونده بود کلاس نبود...وقتی بهش گفتم بدو بدو خودشو رسوند کافه...زیر بارون...خییسه خیس بودیم دو ساعت طول کشید فقط موهامون خشک شد...برام شال بافته بود که سردم نشه دیگه.تا شب نشستیم ...نشستیم و نشستیم آدما اومدن و رفتن و ما نشستیم...اگه میدونستم قراره یه روز دیگه نبینمش...اون روز بیشتر نگاش میکردم.

 

خدا ما رو برای هم نمیخواست...فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21

نمیدونم چطوری بگم ولی انگار کم کم دارم دیوونه میشم...یا دارم خوابشو میبینم یا توی بیداری روزی چند بار میبینمش که نشسته و زل زده بهم...چیزی مصرف نمیکنم حتی استامینوفن...اما واقعا کم کم دارم دیوونه میشم...به قول خودش دنیای دیوونه ها از همه قشنگه...اصلا کی خواست عادی باشه هیچوقت؟

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21

هنوزم تنها دلیل زنده موندنم اونه...درسته مجبورمون کردن به جدایی اما هنوزم تنها دلیل زندگیم اونه...اگه مطمئن بودم اذیت نمیشه یا اذیتش نمیکنن همون لحظه ی خداحافظی که با دوستت دارم خداحافظی کردیم آخرین باری بود که نفس میکشیدم.فقط کاش بهم نمیگفت بخاطر من نفس بکش و زندگی کن...کاش نمیگفت.

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21

خیلیم بد نیست...حداقل میبینمش...درسته چیزی نمیگه و فقط نگاه میکنه...درسته هر دفعه باز مثل دفعه اول چشمام خیس میشه...ولی از هیچی بهتره...خوبه که دیوونه ام...اگه عادی بودم از دوریش دیوونه میشدم

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21

کم کم داریم به سالگرد اولین دیدارمون نزدیک میشیم...اون روزی که مثه یه فرشته ی مهربون برام غذا پخته بود و با کلی ذوق و شوق برداشته بود آورده بود این همه راه...هنوز مزه اش زیر زبونمه...بعد از اون دیگه هیچ چیزی خوشمزه به نظرم نمیاد.

دلنوشته های یک شبگرد...
ما را در سایت دلنوشته های یک شبگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cnovellasa بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:21